پاورپوینت
ادبیات و زبان

پاورپوینت در عدل و تدبیر و رای هرمز و نوشیروان بوستان سعدی

توضیحات بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای هرمز و نوشیروان تعداد اسلاید: 45 شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان که خاطر‌نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیّت بوَد تاجدار رعیّت چو بیخند و سلطان درخت درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت مکُن تا توانی دل خلق ریش وگر می‌کُنی می‌کَنی بیخ خویش اگر جاده‌ای بایدت مستقیم ره پارسایان امید است و بیم طبیعت شود مرد را بخردی به امّید نیکی و بیم بدی گر این هر دو در پادشه یافتی در اقلیم و مُلکش پنه یافتی که بخشایش آرَد بر امّیدوار به امّید بخشایش کردگار گزند کسانش نیاید پسند که ترسد که در مُلکش آید گزند وگر در سرشت وی این خوی نیست در آن کشور آسودگی‌بوی نیست اگر پای‌بندی رضا پیش گیر وگر یک‌سواری سر خویش گیر فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رعیّت ز شاه ز مستکبران دلاور بترس از آن کاو نترسد ز داور بترس دگر کشور آباد بیند به خواب که دارد دل اهل کشور خراب خرابی و بدنامی آید ز جور رسد پیش‌بین این سخن را به غور رعیّت نشاید به بیداد کُشت که مر سلطنت را پناهند و پشت مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوش‌دل کند کار بیش مروّت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت بر آن باش تا هرچه نیّت کنی نظر در صلاح رعیّت کنی الا تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای گریزد رعیّت ز بیدادگر کُنَد نام زشتش به گیتی سمر بسی بر‌نیاید که بنیاد خوَد بکَند آن که بنهاد بنیاد بد خرابی کُنَد مرد شمشیر‌زن نه چندان که دود دل طفل و زن چراغی که بیوه‌زنی برفروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی به انصاف زیست چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحّم فرستند بر تربتش بد و نیک مردم چو می‌بگذرند همان به که نامت به نیکی برند خداترس را بر رعیّت گمار که معمار مُلک است پرهیزگار بد‌اندیش توست آن و خون‌خوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دست‌ها بر خداست نکوکارپرور نبیند بدی چو بد پروری خصم خون خودی مکافات موذی به مالش مکُن

محمد فایق مجیدی دهگلان

صفحه 1:
بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای هزمز و نوشیروان تعداد اسلاید: ۴۵

صفحه 2:
عبد الرحمان شرفکندی متخلص به هه ژار -مترجم کتاب قانون ابن سینا-در کتاب خاطراتش می نویسد: بچه که بودم کتاب گلستان ۰ . وبوستان می خواندم بدرم _ ' می گفت پسرم: سعدی را در هفت سالگی می خوانند ودر هفتادسالگی در کش می کنند گفتم : پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟

صفحه 3:
شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان که خاطرنگهدار درویش باش نه در بند آسايش خويش باش

صفحه 4:
نياسايد اندر ديار تو كس جو آسايش خويش جويى و بس نيايد به نزديك دانا يسند شبان خفته و كرك در كوسفند

صفحه 5:
برو باس درويش محتاج دار كه شاه از رعيّت بود تقاجدار رعيّت جو بيخند و سلطان درخت درخت» ای پسر» باشد از بیخ سخت

صفحه 6:
مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خويش اگر جاده‌ای بایدت مستقیم ره پارسایان امید است و بیم

صفحه 7:
طبیعت شود مرد را بخردی به اميد نيكى و بيم بدى كر اين هر دو در يادشه يافتى در اقليم و ملکش پنه یافتی

صفحه 8:
که بخشایش آرّد بر اقیدوار به اميد بخشایش کردگار گزند کسانش نیاید پسند که ترسد که در ملکش آید گزند

صفحه 9:
وگر در سرشت وی این خوی نیست در آن کشور آسودگی‌بوی نیست اگر پای‌بندی رضا پیش گیر وكر يكسوارى سر خويش كير

صفحه 10:
فراخی در آن مرز و کشور مخواه كه دلتنك بینی رعبّت ز شاه ز مستکبران دلاور بترس از آن کاو نترسد ز داور بترس

صفحه 11:
دگر کشور آباد بیند به خواب که دارد دل اهل كشور خراب خرابی و بدنامی آید ز جور رسد پیش‌بین این سخن را به غور

صفحه 12:
رعیّت نشاید به بیداد کشت که مر سلطنت را پناهند و بشت مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوش‌دل کند کار یش

صفحه 13:
مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت بر آن باش تا هرچه نت کنی نظر در صلاح رعیّت کنی

صفحه 14:
الا تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای گریزد رعیّت ز بیدادگر كُنَّد نام زشتش به كيتى سمر

صفحه 15:
بسی برنیاید که بنیاد خود بکند آن که بنهاد بنیاد بد خرابی کنّد مرد شمشیرزن نه جندان که دود دل طفل و زن

صفحه 16:
چراغی که بیوه‌زنی برقروحت بسی دیده باشی که شهری بسوخت 5 1 ‎i}‏ آن بهر هو در ۵ آفاق كيست ‏از ‎RO!‏ و سل الا ”ي ‏كه به انصاف ز يست در ملکر ان 3 الى ب ۱ زيست ‎

صفحه 17:
چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترخم فرستند بر تربتش بد و نیک مردم چو می‌بگذرند همان به که نامت به نیکی برند

صفحه 18:
خداترس را بر رعیت کمار که معمار مُلک است پرهیز کار بداندیش توست آن و خون‌خوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق

صفحه 19:
ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دست‌ها بر خداست نکو کارپرور نبیند بدی چو بد پروری خصم خون خودی

صفحه 20:
مکافات موذی به مالش مکن كه بيخش برآورد بايد ز بن مکن صبر بر عامل ظلم‌دوست كه از فربهی بایدش گند پوست

صفحه 21:
سر گرگ باید هم اوّل برید نه چون گوسفندان مردم رید جه خوش كفت بازاركانى اسیر چو گردش گرفتند دزدان به قير چو مردانگی آید از رهزنان چه مردان لشکر» چه خیل زنان ۲ ۱

صفحه 22:
شهنشه که بازارگان را بخست در خير بر شهر و لشکر بیست کی آن‌جا دگر هوشمندان روند چو آوازه رسم بد بشنوند؟

صفحه 23:
نكو بایدت نام و نیکی قبول نكو دار بازارگان و رسول بزرگان مسافر به جان پرورند که فام نکویی به عالم برند

صفحه 24:
تبه كردد آن مملكت عن قريب كز او خاطرآزرده آيد غريب غريبآشنا باش و سيّاحدوست كه سيّاح جلاب نام نكوست

صفحه 25:
نکو دار ضبذ ار ضیف و مسافر عز وز آسيبث ۱ أسيبشان بر حذر باش ذ باش نيز ز بيكانه برهيز كردن نكوست يح بره 953 5 5 ی دشمن توان بود در زی زى دوست

صفحه 26:
غریبی که پر فتنه باشد سرشس مبازار و بيرون كن از كشورش تو گر خشم بر وی نگیری رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست

صفحه 27:
وگر پارسی باشدش زاد و بوم به صنعاش مفرست و سقلاب و روم هم آنجا امانش مده تا به جاشت نشايد بلا بر دكر كس كماشت

صفحه 28:
که گویند برگشته باد آن زمین کز او مردم آیند بیرون چنین قدیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر

صفحه 29:
چو خدمتگزاریت كردد كهّن حق سالیانش فرامش مکن كر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست

صفحه 30:
شنيدم كه شابور دم دركشيد جو خسرو به رسمش قلم د ركشيد جو شد حالش از بىنوايى تباه نبشت اين حكايت به فزديك شاه

صفحه 31:
جو بذل تو كردم جوانى خويش به هنگام پیری مرانم ز پیش عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس

صفحه 32:
جو مفلس فروبُرد كردن به دوش ازاو برنيايد دكر جز خروش جو مشرف دو دست از امانت بداشت ببايد براو ناظری بر گماشت

صفحه 33:
ور او نیز درساخت با خاطرش ز مشرف عمل برکن و ناظرش خداترس بايد امانتكزار امين كز تو ترسد امينش مدار

صفحه 34:
امين بايد از داور انديشناى نه از رفع دیوان و زجر و هلاک بیفشان و بشمار و فارغ نشین که از صد یکی را فبینی امین

صفحه 35:
دو همجنس ديرينه را همقلم نبايد فرستاد يك جا به هم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد باشد؛ یکی پرده‌دار

صفحه 36:
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم رود در میان کاروانی سلیم یکی را که معزول کردی ز جاه چو چندی بر آید ببخشش گناه

صفحه 37:
برآوردن کام امیدوار به از قید بندی شکستن هزار نویسنده را گر ستون عمل بیفتد» نبرد طناب امل

صفحه 38:
به فرمانبران بر شه دادگر پدروار خشم آورد بر پسر گهش می‌زند تا شود دردناک گهی می‌کند آبش از دیده پاک

صفحه 39:
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر وگر خشم گیری شوند از تو سیر درشتی و نرمی به هم در به است چو رگ‌زن که جرَاح و مرهم‌نه است

صفحه 40:
جوان‌مرد و خوش‌خوی و بخشنده باش چو حق بر تو باشد تو بر خلق باش نيامد كس اندر جهان كاو بماند مكر آن كز او نام نیکو بماند

صفحه 41:
نمرد آن که ماد پس از وی به جای پل و خانی و خان و مهمان‌سرای هر آن کاو نماند از پسش یادگار درخت وجودش نیاورد بار

صفحه 42:
وگر رفت و آثار خیرش نماند نشاید پس مر کش الحمد خواند چو خواهی که نامت بود جاودان مکن نام نیک بزرکان نهان

صفحه 43:
همین نقش برخوان پس از عهد خویش که دیدی پس از عهد شاهان پیش همین کام و ناز و طرب داشتند به آخر برفتند و بگذاشتند

صفحه 44:
یکی نام نیکو ببُرد از جهان یکی رسم بد ماند از او جاودان به سمع رضا مشنو ايذاى كس وگر گفته آيد به غورش برس

صفحه 45:
گنهکار را عذر نسیان بنه چو زنهار خواهند زنهار ده كر آيد كنهكارى اندر يناه نه شرط است كشتن به اوّل ‎OLS‏

صفحه 46:
چو باری بگفتند و نشنید پند بده گوشمالش به زندان و بند وگر پند و بندش نیاید بکار درختی خبیث است بیخش بر آو

صفحه 47:
چو خشم آبدت بر گناه کسی تأمل کنش در عقوبت بسی که سهل است لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگرباره بست

صفحه 48:

بوستان سعدی باب اول در عدل و تدبیر و رای هزمز و نوشیروان تعداد اسالید45 : عبد الرحمان شرفکندی متخلص به هه ژار –مترجم کتاب قانون ابن سینا-در کتاب خاطراتش می نویسد: بچه که بودم کتاب گلستان وبوستان می خواندم پدرم می گفت پسرم :سعدی را در هفت سالگی می خوانند ودر هفتادسالگی درکش می کنند گفتم :پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟ شنیدم که در وقت نزع روان به هرمز چنین گفت نوشیروان که خاطر‌نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش 1 نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند 2 برو پاس درویش محتاج دار که شاه از رعیَوب تّد تاجدار رع ّیت چو بیخند و سلطان درخت درخت ،ای پسر ،باشد از بیخ سخت 3 مکُ ن تا توانی دل خلق ریش وگر می‌کُ نی می‌کَ نی بیخ خویش اگر جاده‌ای بایدت مستقیم ره پارسایان امید است و بیم 4 طبیعت شود مرد را بخردی به ا ّمید نیکی و بیم بدی گر این هر دو در پادشه یافتی در اقلیم و ُملکش پنه یافتی 5 آرد بر ا ّمیدوار که بخشایش َ به ا ّمید بخشایش کردگار گزند کسانش نیاید پسند که ترسد که در ُملکش آید گزند 6 وگر در سرشت وی این خوی نیست در آن کشور آسودگی‌بوی نیست اگر پای‌بندی رضا پیش گیر وگر یک‌سواری سر خویش گیر 7 فراخی در آن مرز و کشور مخواه که دلتنگ بینی رع ّیت ز شاه ز مستکبران دالور بترس از آن کاو نترسد ز داور بترس 8 دگر کشور آباد بیند به خواب که دارد دل اهل کشور خراب خرابی و بدنامی آید ز جور رسد پیش‌بین این سخن را به غور 9 رعیُک دادیب هب دیاشن تّشت که مر سلطنت را پناهند و پشت مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوش‌دل کند کار بیش 10 مروت نباشد بدی با کسی ّ کز او نیکویی دیده باشی بسی شنیدم که خسرو به شیرویه گفت در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت بر آن باش تا هرچه ن ّیت کنی نظر در صالح رع ّیت کنی 11 اال تا نپیچی سر از عدل و رای که مردم ز دستت نپیچند پای گریزد رع ّیت ز بیدادگر ُک َند نام زشتش به گیتی سمر 12 خود بسی بر‌نیاید که بنیاد َ بکَ ند آن که بنهاد بنیاد بد خرابی کُ َند مرد شمشیر‌زن نه چندان که دود دل طفل و زن 13 چراغی که بیوه‌زنی برفروخت بسی دیده باشی که شهری بسوخت از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست که در ملکرانی به انصاف زیست 14 چو نوبت رسد زین جهان غربتش ترحم فرستند بر تربتش ّ بد و نیک مردم چو می‌بگذرند همان به که نامت به نیکی برند 15 خداترس را بر رع ّیت گمار که معمار ُملک است پرهیزگار بد‌اندیش توست آن و خون‌خوار خلق که نفع تو جوید در آزار خلق 16 ریاست به دست کسانی خطاست که از دستشان دست‌ها بر خداست نکوکارپرور نبیند بدی چو بد پروری خصم خون خودی 17 مکافات موذی به مالش مکُ ن که بیخش برآورد باید ز بن مکُ ن صبر بر عامل ظلم‌دوست که از فربهی بایدش کَ ند پوست 18 سر گرگ باید هم اوُب لّرید نه چون گوسفندان مردم َدرید چه خوش گفت بازارگانی اسیر چو گِ ردش گرفتند دزدان به تیر چو مردانگی آید از رهزنان چه مردان لشکر ،چه خیل زنان 19 شهنشه که بازارگان را َ بخست در خیر بر شهر و لشکر ب َبست کی آن‌جا دگر هوشمندان روند چو آوازه رسم بد بشنوند؟ 20 نکو بایدت نام و نیکی قبول نکو دار بازارگان و رسول بزرگان مسافر به جان پرورند که نام نکویی به عالم برند 21 تبه گردد آن مملکت عن‌قریب کز او خاطر‌آزرده آید غریب غریب‌آشنا باش و س ّیاح‌دوست که س ّیاح جاّل ب نام نکوست 22 نکو دار ضیف و مسافر عزیز وز آسیبشان بر حذر باش نیز ز بیگانه پرهیز کردن نکوست زی دوست که دشمن توان بود در ِّ 23 غریبی که پر فتنه باشد سرش میازار و بیرون کن از کشورش تو گر خشم بر وی نگیری رواست که خود خوی بد دشمنش در قفاست 24 وگر پارسی باشدش زاد و بوم به صنعاش مفرست و سقالب و روم هم آن‌جا امانش مده تا به چاشت نشاید بال بر دگر کس گماشت 25 که گویند برگشته باد آن زمین کز او مردم آیند بیرون چنین قدیمان خود را بیفزای قدر که هرگز نیاید ز پرورده غدر 26 چو خدمتگزاریت گردد ک ُهن حق سالیانش فرامش مکُ ن گر او را هرم دست خدمت ببست تو را بر کرم همچنان دست هست 27 شنیدم که شاپور دم در‌کشید چو خسرو به رسمش قلم در‌کشید چو شد حالش از بی‌نوایی تباه نبشت این حکایت به نزدیک شاه 28 چو بذل تو کردم جوانی خویش به هنگام پیری مرانم ز پیش عمل گر دهی مرد منعم شناس که مفلس ندارد ز سلطان هراس 29 چو مفلس فرو‌بُرد گردن به دوش از او بر‌نیاید دگر جز خروش چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید بر او ناظری بر گماشت 30 ور او نیز در‌ساخت با خاطرش ز مشرف عمل بر‌کن و ناظرش خدا‌ترس باید امانت‌گزار امین کز تو ترسد امینش مدار 31 امین باید از داور اندیشناک نه از رفع دیوان و زجر و هالک بیفشان و بشمار و فارغ نشین که از صد یکی را نبینی امین 32 دو همجنس دیرینه را هم‌قلم نباید فرستاد یک جا به هم چه دانی که همدست گردند و یار یکی دزد باشد ،یکی پرده‌دار 33 چو دزدان ز هم باک دارند و بیم رود در میان کاروانی سلیم َ یکی را که معزول کردی ز جاه چو چندی برآید ببخشش گناه 34 بر‌آوردن کام ا ّمیدوار به از قید بندی شکستن هزار نویسنده را گر ستون عمل بیفتد ،ن ُب َّرد طناب امل 35 به فرمانبران بر شه دادگر پدروار خشم آورد بر پسر گهش می‌زند تا شود دردناک گهی می‌ ُکند آبش از دیده پاک 36 چو نرمی کنی خصم گردد دلیر وگر خشم گیری شوند از تو سیر درشتی و نرمی به هم در به است جراح و مرهم‌نه است چو رگ‌زن که ّ 37 جوان‌مرد و خوش‌خوی و بخشنده باش چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش نیامد کس اندر جهان کاو بماند مگر آن کز او نام نیکو بماند 38 نمرد آن که مانَد پس از وی به جای پل و خانی و خان و مهمان‌سرای هر آن کاو نماند از پسش یادگار درخت وجودش نیاورد بار 39 وگر رفت و آثار خیرش نماند نشاید پس مرگش الحمد خواند چو خواهی که نامت بود جاودان مکُ ن نام نیک بزرگان نهان 40 همین نقش بر‌خوان پس از عهد خویش که دیدی پس از عهد شاهان پیش همین کام و ناز و طرب داشتند به آخر برفتند و بگذاشتند 41 یکی نام نیکو ب ُبرد از جهان یکی رسم بد ماند از او جاودان به سمع رضا مشنو ایذای کس وگر گفته آید به غورش برس 42 گنهکار را عذر نسیان بنه چو زنهار خواهند زنهار ده گر آید گنهکاری اندر پناه اول گناه نه شرط است کُ شتن به ّ 43 چو باری بگفتند و نشنید پند بده گوشمالش به زندان و بند وگر پند و بندش نیاید بکار درختی خبیث است بیخش برآر 44 چو خشم آیدت بر گناه کسی تأمل کنش در عقوبت بسی که سهل است لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگرباره بست 45 پایان 46

21,000 تومان