صفحه 1:
بوستان سعدی
باب اول
در عدل و تدبیر و رای
هزمز و نوشیروان
تعداد اسلاید: ۴۵
صفحه 2:
عبد الرحمان شرفکندی متخلص
به هه ژار -مترجم کتاب قانون ابن
سینا-در کتاب خاطراتش می نویسد:
بچه که بودم کتاب گلستان
۰ . وبوستان می خواندم بدرم _
' می گفت پسرم: سعدی را در هفت
سالگی می خوانند ودر
هفتادسالگی در کش می کنند
گفتم : پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟
صفحه 3:
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطرنگهدار درویش باش
نه در بند آسايش خويش باش
صفحه 4:
نياسايد اندر ديار تو كس
جو آسايش خويش جويى و بس
نيايد به نزديك دانا يسند
شبان خفته و كرك در كوسفند
صفحه 5:
برو باس درويش محتاج دار
كه شاه از رعيّت بود تقاجدار
رعيّت جو بيخند و سلطان درخت
درخت» ای پسر» باشد از بیخ سخت
صفحه 6:
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکنی میکنی بیخ خويش
اگر جادهای بایدت مستقیم
ره پارسایان امید است و بیم
صفحه 7:
طبیعت شود مرد را بخردی
به اميد نيكى و بيم بدى
كر اين هر دو در يادشه يافتى
در اقليم و ملکش پنه یافتی
صفحه 8:
که بخشایش آرّد بر اقیدوار
به اميد بخشایش کردگار
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
صفحه 9:
وگر در سرشت وی این خوی نیست
در آن کشور آسودگیبوی نیست
اگر پایبندی رضا پیش گیر
وكر يكسوارى سر خويش كير
صفحه 10:
فراخی در آن مرز و کشور مخواه
كه دلتنك بینی رعبّت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
از آن کاو نترسد ز داور بترس
صفحه 11:
دگر کشور آباد بیند به خواب
که دارد دل اهل كشور خراب
خرابی و بدنامی آید ز جور
رسد پیشبین این سخن را به غور
صفحه 12:
رعیّت نشاید به بیداد کشت
که مر سلطنت را پناهند و بشت
مراعات دهقان کن از بهر خویش
که مزدور خوشدل کند کار یش
صفحه 13:
مروت نباشد بدی با کسی
کز او نیکویی دیده باشی بسی
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت
در آن دم که چشمش ز دیدن بخفت
بر آن باش تا هرچه نت کنی
نظر در صلاح رعیّت کنی
صفحه 14:
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دستت نپیچند پای
گریزد رعیّت ز بیدادگر
كُنَّد نام زشتش به كيتى سمر
صفحه 15:
بسی برنیاید که بنیاد خود
بکند آن که بنهاد بنیاد بد
خرابی کنّد مرد شمشیرزن
نه جندان که دود دل طفل و زن
صفحه 16:
چراغی که بیوهزنی برقروحت
بسی دیده باشی که شهری بسوخت
5 1
i} آن بهر هو در ۵ آفاق كيست
از RO! و سل الا ”ي
كه به انصاف ز يست
در ملکر ان 3
الى ب
۱ زيست
صفحه 17:
چو نوبت رسد زین جهان غربتش
ترخم فرستند بر تربتش
بد و نیک مردم چو میبگذرند
همان به که نامت به نیکی برند
صفحه 18:
خداترس را بر رعیت کمار
که معمار مُلک است پرهیز کار
بداندیش توست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جوید در آزار خلق
صفحه 19:
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
نکو کارپرور نبیند بدی
چو بد پروری خصم خون خودی
صفحه 20:
مکافات موذی به مالش مکن
كه بيخش برآورد بايد ز بن
مکن صبر بر عامل ظلمدوست
كه از فربهی بایدش گند پوست
صفحه 21:
سر گرگ باید هم اوّل برید
نه چون گوسفندان مردم رید
جه خوش كفت بازاركانى اسیر
چو گردش گرفتند دزدان به قير
چو مردانگی آید از رهزنان
چه مردان لشکر» چه خیل زنان
۲ ۱
صفحه 22:
شهنشه که بازارگان را بخست
در خير بر شهر و لشکر بیست
کی آنجا دگر هوشمندان روند
چو آوازه رسم بد بشنوند؟
صفحه 23:
نكو بایدت نام و نیکی قبول
نكو دار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر به جان پرورند
که فام نکویی به عالم برند
صفحه 24:
تبه كردد آن مملكت عن قريب
كز او خاطرآزرده آيد غريب
غريبآشنا باش و سيّاحدوست
كه سيّاح جلاب نام نكوست
صفحه 25:
نکو دار ضبذ
ار ضیف و مسافر عز
وز آسيبث ۱
أسيبشان بر حذر باش ذ
باش نيز
ز بيكانه برهيز كردن نكوست
يح بره
953 5 5
ی
دشمن توان بود در زی
زى دوست
صفحه 26:
غریبی که پر فتنه باشد سرشس
مبازار و بيرون كن از كشورش
تو گر خشم بر وی نگیری رواست
که خود خوی بد دشمنش در قفاست
صفحه 27:
وگر پارسی باشدش زاد و بوم
به صنعاش مفرست و سقلاب و روم
هم آنجا امانش مده تا به جاشت
نشايد بلا بر دكر كس كماشت
صفحه 28:
که گویند برگشته باد آن زمین
کز او مردم آیند بیرون چنین
قدیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر
صفحه 29:
چو خدمتگزاریت كردد كهّن
حق سالیانش فرامش مکن
كر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست
صفحه 30:
شنيدم كه شابور دم دركشيد
جو خسرو به رسمش قلم د ركشيد
جو شد حالش از بىنوايى تباه
نبشت اين حكايت به فزديك شاه
صفحه 31:
جو بذل تو كردم جوانى خويش
به هنگام پیری مرانم ز پیش
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس
صفحه 32:
جو مفلس فروبُرد كردن به دوش
ازاو برنيايد دكر جز خروش
جو مشرف دو دست از امانت بداشت
ببايد براو ناظری بر گماشت
صفحه 33:
ور او نیز درساخت با خاطرش
ز مشرف عمل برکن و ناظرش
خداترس بايد امانتكزار
امين كز تو ترسد امينش مدار
صفحه 34:
امين بايد از داور انديشناى
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
بیفشان و بشمار و فارغ نشین
که از صد یکی را فبینی امین
صفحه 35:
دو همجنس ديرينه را همقلم
نبايد فرستاد يك جا به هم
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد باشد؛ یکی پردهدار
صفحه 36:
چو دزدان ز هم باک دارند و بیم
رود در میان کاروانی سلیم
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی بر آید ببخشش گناه
صفحه 37:
برآوردن کام امیدوار
به از قید بندی شکستن هزار
نویسنده را گر ستون عمل
بیفتد» نبرد طناب امل
صفحه 38:
به فرمانبران بر شه دادگر
پدروار خشم آورد بر پسر
گهش میزند تا شود دردناک
گهی میکند آبش از دیده پاک
صفحه 39:
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر
وگر خشم گیری شوند از تو سیر
درشتی و نرمی به هم در به است
چو رگزن که جرَاح و مرهمنه است
صفحه 40:
جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش
چو حق بر تو باشد تو بر خلق باش
نيامد كس اندر جهان كاو بماند
مكر آن كز او نام نیکو بماند
صفحه 41:
نمرد آن که ماد پس از وی به جای
پل و خانی و خان و مهمانسرای
هر آن کاو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاورد بار
صفحه 42:
وگر رفت و آثار خیرش نماند
نشاید پس مر کش الحمد خواند
چو خواهی که نامت بود جاودان
مکن نام نیک بزرکان نهان
صفحه 43:
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش
همین کام و ناز و طرب داشتند
به آخر برفتند و بگذاشتند
صفحه 44:
یکی نام نیکو ببُرد از جهان
یکی رسم بد ماند از او جاودان
به سمع رضا مشنو ايذاى كس
وگر گفته آيد به غورش برس
صفحه 45:
گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده
كر آيد كنهكارى اندر يناه
نه شرط است كشتن به اوّل OLS
صفحه 46:
چو باری بگفتند و نشنید پند
بده گوشمالش به زندان و بند
وگر پند و بندش نیاید بکار
درختی خبیث است بیخش بر آو
صفحه 47:
چو خشم آبدت بر گناه کسی
تأمل کنش در عقوبت بسی
که سهل است لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگرباره بست
صفحه 48: