صفحه 1:
دو حكايت از
بوستان و گلستان سعدی
یکی در دباربکر کردستان عراق
اتفاق افتاده است ,
ویکی هم در باره یک مردکرد
است
تعداد اسلاید: ۱۰
صفحه 2:
عبد الرحمان شرفکندی متخلص
به هه زار -مترجم کتاب قانون این سینا-در
کتاب خاطراتش می نویسد:
بچه که بودم کتاب گلستان
وبوستان می خواندم پدرم
می گفت پسرم:
سعدی را در هفت سالگی می خوانند
ودر هفتادسالگی در کش می کنند
گفتم : پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟
صفحه 3:
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی در آن ناحیت بود و گفت
از این دست کاو برگ رز میخورد
عجب دارم ار شب به پایان برد
صفحه 4:
که در سینه پیکان تبر تنار
به از قل مأکول ناسازكار
گر افتد به یک لقمه در روده پیچ
همه عمر نادان بر آید به هیچ
صفحه 5:
قضا را طبيب اندر آن شب بمره
جهل سال از این رفت و زندهست کرد
صفحه 6:
سعدی » گلستان » باب شم در
ضعف و پیری >
حكايت شماره ۳
دیاربکر
صفحه 7:
مهمان پیری شدم در دیاربکر که
مال فراوان داشت و فرزندی
خوبروی. شبی حکایت کرد:
مرا به عمر خويش به جز اين
فرزند نبوده است. درختى دراين
وادى زيارتكاه است كه مردمان به
حاجت خواستن آنجا روند
صفحه 8:
شبهای دراز در آن بای درخت
بر حق بنالیدهام قا مرا اين فرزند
بخشیده است.
شنیدم که پسر با رفیقان آهسته
همی گفت: چه بودی گر من آن
درخت بدانستمی کجاست تا دعا
کردمی و پدر بمردی.
صفحه 9:
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل
است و پسر طعنهزنان که پدرم
فرنوت.
سالها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
قو به جاى بدر جه كردى خيرة
تا همان چشم داری از پسرت
صفحه 10: