صفحه 1:
گلستان سعدی
باب پنجم در عشق و
جوانی
حکایت شماره ۱۳
داستان طوطی و زاغ
تعداد اسلاید: ۱۱
صفحه 2:
عبد الرحمان شرفکندی متخلص
به هه زار -مترجم کتاب قانون این سینا-در
کتاب خاطراتش می نویسد:
بچه که بودم کتاب گلستان
وبوستان می خواندم پدرم
می گفت پسرم:
سعدی را در هفت سالگی می خوانند
ودر هفتادسالگی در کش می کنند
گفتم : پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟
صفحه 3:
طوطیی با زاغ
در قفس کردند و از قبج مشاهده
او مجاهده میبرد و میگفت:
این چه طلعت مکروه است و هنت
ممقوت و مَنظر ملعون و شمایل "
ناموزون؟ 1 با غرابالین» با یت
نی و ینک بغد المشرفین
صفحه 4:
عَلىالصّباح به روي تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنین که تویی» در جهآن کجا باشد؟
صفحه 5:
عجب آن که غراب از مجاورت
طوطی هم به جان آمده بود و
ملول counts لاحولکنان از گردش
كيتى همى ناليد و دستهاي تَغاين بر
يكدكر همى مالید که:
اين جه بخت نكون است و طالع دون و
يام بوقلمون!
لايق قدرٍ من آنستى كه با زاغى به
دیوار باغی بر خرامان همی رفتمی.
صفحه 6:
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
بلی» تا چه کردم که روز گارم به
عقوبت آن در سلک صحبت چنین
ابلهی» خودرای؛ تاجنس» خیره
دراى» به جنين بند بلا مبتلا
كردانيده است؟
صفحه 7:
صفحه 8:
این ضربالمثل بدان آوردم تا
بدانی که صدچندان که دانا را از
نادان نفرت استء نادان را از دانا
وحشت است.
صفحه 9:
زاهدی در سماع رندان بود
زآن ميان گفت شاهدی بلخی
كر ملولى ز ماء رش منشین
که تو هم در میان ما تلخی
صفحه 10:
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک در میانی رَسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشستهای و چون یخ بسته
صفحه 11:
گلستان سعدی
باب پنجم در عشق و
جوانی
حکایت شماره ۱۳
داستان طوطی و زاغ
تعداد اسالید11 :
عبد الرحمان شرفکندی متخلص
به هه ژار –مترجم کتاب قانون ابن سینا-در
کتاب خاطراتش می نویسد:
بچه که بودم کتاب گلستان
وبوستان می خواندم پدرم
می گفت پسرم:
سعدی را در هفت سالگی می خوانند
ودر هفتادسالگی درکش می کنند
گفتم :پدر اگربه هفتاد سال نرسم چه؟
طوطیی با زاغ
بح مشاهده
در قفس کردند و از ُق ِ
او ُمجاهده میبرد و میگفت:
أت
لعت َمکروه است و َه ْی ِ
این چه َط ِ
شمایل
ِ
َممقوت و َمنظرِ ملعون و
ت
ُرابا ْل َب ْی ِن ،یا َل ْی َ
ناموزون؟ یا غ َ
المشْ رِ َق ْی ِن.
َب ْینی و َب ْی َن َ
ک بُ ْع َد َ
1
روی تو هر که برخیزد
ِ
الصباح به
َعلی َّ
صباح روزِ سالمت بر او َمسا باشد
ِ
صحبت تو بایستی
ِ
بد اختری چو تو در
ولی چنین که تویی ،در جهان کجا باشد؟
2
مجاورت
ِ
عجب آن که ُغراب از
طوطی هم به جان آمده بود و
گردش
ِ
ملول شده ،الحولکنان از
دستهای تَغابُن بر
ِ
گیتی همینالید و
یکدگر همی مالید که:
طالع ُدون و
ِ
بخت نگون است و
ِ
این چه
ایِماّ بوقلمون!
الیق قدرِ من آنستی که با زاغی به
دیوارِ باغی بر خرامان همی رفتمی.
3
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
بلی ،تا چه کردم که روزگارم به
صحبت چنین
ِ
لک
عقوبت آن در سِ ِ
ِ
ابلهی ،خودرای ،ناجنس ،خیره
درای ،به چنین بند بال مبتال
گردانیده است؟
4
پای دیواری
کس نیاید به ِ
که بر آن صورتت نگار کنند
گر تو را در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
5
این ضربالمثل بدان آوردم تا
بدانی که صدچندان که دانا را از
نادان نفرت است ،نادان را از دانا
وحشت است.
6
ماع رندان بود
زاهدی در َس ِ
زآن میان گفت شاهدی بلخی
گر ملولی ز ما ،ت ُُرش منشین
میان ما تلخی
ِ
که تو هم در
7
جمعی چو گل و الله به هم پیوسته
تو هیزمِ خشک در میانی َر ْس َته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
ای و چون یخ بسته
چون برف نشسته ّ
8
پایان
6